دفاع مقدس
دفاع مقدس
هشت سال عبادت

سمت چپ و راست شما گردانهای دیگه عمل میکنن تا قیچی نشید .  شب قبل

بچه های غواص براتون معبر باز کردن و سنگرهای کمین اصلی دشمن رو سراشونو رو

سینه هاشون نهادن. از سمت راست گردان دیگه پاسگاه کوت سوار عراق رو میگیرن و به

شما میرسن . روی نعل ، کانال زده شده که لونه روباه زیاد داره ، اونا رو هم پاک  کنید  

 نیروهاشو توجیه و به خط کرد . عملیات با رمز یا زهرا(س) شروع شد و باز باید به خط می

 زدنند.همه چیز مرتب و طبق برنامه به نظر میرسید .  قایق ها حرکت داد  ، به معبر که

رسید و داخل نی زارها کمین کردند. حمید  اروم بچه ها رو دوباره مرتب کرد و دستو حمله

به سنگرهای دشمن رو داد . رنجبر بغل دستش بود ، بچه بندرعباس بود با قامتی بلند و

محاسنی درهم پیچیده ، اولین شهید دسته تخریب شد .از زمین و آسمون آتیش میبارید ،

 مثل این بود که عراقیا از همه چیز مطلع بودن . با این وجود درگیری سنگین شد . عراقی

ها قایقها ی دسته های دیگه رو روی آب میزدن . شب بود اما مثل روز زیر اتش سنگین

روشن شده بود .صدای چند تا شون که بلند بلند عربی صحبت میکردن از تو سنگر به

 گوش میرسید، آروم نزدیک شد و سر اسلحه رو داخل کرد و با تمام وجود یه خشاب کامل

 داخل سنگر خالی کرد ، بوی باروت و خون فضا رو پر کرده بود . اوضاع قمر در عقرب شده

بود . انگار همه چیز لو رفته باشد!!!. "کرمی " معاون گردان ٬مثل مار تو سنگرها میخزید و

 

 بیرون می جست .گاهی هم با یه نارنجک کارشو راحت تر میکرد.خشاب اسلحه اش تموم

 شده بود . تو اون وبگیر ببند از حمید سلاح میخواست . تو اون شرایط که گاهی پای آدم

پشت انواع اسلحه ها میگرفت و زمین میخورد ٬ در خواست اسلحه بیشتر جنبه شوخی

داشت . میون کانال یه شکاف ایجاد شده بود . برای رد شدن ازش باید در عرض ۲ثانیه چند

 

 متر میپریدی . یه تک تیرانداز وسط شکاف رو نشون کرده بود و هرکی میپرید ٬ میپرید!!!!.

 

کلی بچه ها اونجا شهید شدن . اکثرا تیر تو پهلوهاشون خورده بودتو یه لحظه کرمی از

 

کنارش غیب شد . عقب رو که نگاه کرد ٬ پاهاشو رو زمین میکشید آروم پر کشید.  بی

سیم چی خودشو به حمید رسوند و گفت .  

                                   

          حمید آقا ، حاجی!

 

         حاجی جان به گوشم .

 

  آقا حمید عملیات لو رفته  گردانهای چپ و راست شما نتونسن عمل کنن  نیروهاتو زود

برگردون ، شما دارید قیچی میشید    حاجی من نمی تونم بچه ها رو اینجا به امون خدا

 

بسپارم و عقب بکشم . نیرو بفرست مجروح ها رو عقب بکشیم ، چشماما دیگه برای

 عقب نشینی دیر شده یود .بچه ها قیچی شده بودند.عراقی ها از چپ و راست و عقب

 

به  دسته رو محاصره کرده بودن .  چقدر عرج زیباست. بچه ها بیشتر تیر توی پهلوهاشون

 

 میخورد و با ذکر یا زهرا (س) پر میکشیدن. بچه ها واقعا مظلوم بودن . اونا تونسته بودن

تمام دوشیکا ها رو خاموش کنن اما زمین گیری گردانهای دیگه تلاش اونا رو بی حاصل

 

کرده بود. نه راهی برای برگشت نه معبری برای پیشرفت ، فقط باید میجنگیدندآن هم بد

 

من امید به پشتیبانی یا نیروی کمکی .یه نگاه به وسط نعل که آب بود کرد . تقریبا تمام

قایقها توسط خمپاره ها یکی پس از دیگری منهدم میشدند . آمار شهدا فوق العاده زیاد

شده بود. هیچ کس از تیررس و حجم آتش دشمن در امان نبود. از دسته خط شکن 5

پاسدار بیشتر باقی نمونده بود . حمید گفت : ما که میدونیم شهید میشیم ، بیاین حداقل

 چهارلول( وسیله جنگی سنگینی است که با آن هواپیماهای جنگی و هیلیکوپترها را از پا

 

 در می اورند . به ان " ضد هوایی" هم گویند. بعثی ها با این وسیله به جان رزمنده ها

 

افتاده بودند) بالای دژ رو خاموش کنیم . ارتفاع دژ 3 متر بود که از اونجا بچه هایی که در

 

حال عقب نشینی بودن رو تارو مار میکردن. وقتی فشنگ این اسلحه به رزمنده ای میخورد

 

 باعث متلاشی شدن بدن میشد.خودش اول داوطلب شد .  همین که از روی کانل پرید ،

 گلوله دوشیکا شکمش را درید و دستش را از آرنج  . ودیگر نتوانست بیاید دو نفر از بچه ها

 

رفتند  خاموش کنند یک مرتبه. صدای آنها راشنید که انگار اسیر شدند .صدای ناله آنها می

 آمد به نظر می آمد اذیتشان می کنند عراقیا  همان جا تیر خلاصی به آنها زدندو  دیگر

 صدایشان را نشنید ( وبعد از عملیات کربلا پنج۵ جنازه هایشان را تشیع کردند)  و بیهوش

شد و چشم باز کرد دید در بیمارستان مشهد بود.و با کمک بچه ها او را به عقب انتقال

دادند..

با تشکر از پدر جانبازم عبد الحمید کدیور


 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نوشته شده در تاريخ جمعه 12 آبان 1391برچسب:, توسط سینا خوشنودی